سعی کن باورهاتو پیدا کنی ، سعی کن آرزوهات رو پیدا کنی ، در زمينه شغلی مالی روابط شخصیتی هر چیزی
بشین باورهای محدود کننده ات رو بنویس .
چیه اجازه نمیده تو طعم شيرين خوشبختی را بچشی؟ بنویس
چیه که اگر اونو نداشتی موفق بودی؟ بنویس
چی به تو اجازه نمیده هدفهای بزرگتری براى خودت در نظر بگیری؟
همه اینها باورهای محدود کننده ایه که تو رو از رسیدن به هدفهات دور میکنه.
ببين ارزشهای تو در مقابل پول چیه؟ باورهات در مقابل پول چیه؟
خانواده ات از زمانی که به دنیا آمدی تا الان چه باورهایی در مورد پول تو ذهن تو گذاشتند؟ بنویس
ببین افراد موفق تو زمینه ای که تو هدف گذاری میکنی اونا چه کارها میکنن؟ اونا نظرشون راجع به پول چیه؟ در موردشون مطالعه و تحقیق کن
ببین نظرش در مورد اون جایگاه اجتماعيش چیه؟ نطرش در مورد موفقیت چیه؟ ارزشهاش رو پیدا کن ، ببین با ارزشهای تو چقدر در تضاده؟
براى اینکه ما میخوایم به هدفمون برسیم و لذت ببریم و بعد از رسیدن به هدفمون نهایت استفاده را ببریم.
نه اینکه مثلا یک نفر تلاش خیلی خیلی زیاد میکنه فلان دانشگاه قبول بشه وقتی که میرسه و قبول ميشه با هزاران بدبختی یا وسط راه ولش میکنه یا بعد از دانشگاه بیکار در خانه میشینه.
چرا؟ چون نمیدونه چی ميخواد ؟ و چرا ميخواد؟
این تضاد ارزشیه که خیلی ها تو زندگیامون داشتیم
از بیرون به نظر خیلی خوب میاد ولی از درون اون آرامشی که باید داشته باشه نداره
الان هدفهات رو نوشتی ، ببین چه باورهای محدود کننده ای که مقابل هدفهای توست که اجازه نمیده تو به اون هدفهات برسی .
روی آن چیزی که میخوایم تمرکز کنیم ، به هر چیزی که فکر کنی همون میشی.
کوین_ترودو
مردی بود بسیار متمکن و پولدار.
روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همۀ کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد. آنها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همۀ کارگران را گردآورد و به همۀ آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند:"این بی انصافی است؛ چه میکنید آقا؟
ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضیها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده اند."
مرد ثروتمند خندید و گفت :"به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است ؟"
کارگران یکصدا گفتند:"نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این انصاف نیست که اینهانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم."
مرد دارا گفت:"من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش میبخشم، شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید؛ من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد میدهم، بلکه میدهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم.
من از سر بی نیازیست که میبخشم."
حضرت مسیح میفرماید:"بعضیها برای رسیدن به خدا سخت میکوشند. بعضیها درست دم غروب از راه میرسند. بعضیها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان میشود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار میگیرند."
شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد، بلکه دارائی خویش را مینگرد.
او به غنای خود نگاه میکند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمیشکفد. باید هم اینگونه باشد.
بهشت، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است.
قانون اول: اگر فکر میکنی کاری اشتباهه، انجامش نده!
قانون دوم: در صحبتها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته,
قانون سوم: هیچوقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه داری؛ هیج وقت.
قانون چهارم: سعی کن هر روز یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری.
قانون پنجم: در صحبت با دیگران هیچوقت راجع به خودت بد حرف نزن.
قانون ششم: هیچوقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار.
قانون هفتم: سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس.
قانون هشتم: از بله گفتن هم نترس.
قانون نهم: با خودت مهربون باش.
قانون دهم: اگه نمیتونی چیزی رو کنترل کنی، بزار به حال خودش.
قانون یازدهم: سعی کن از اتفاقات و حالات منفی دوری کنی.
قانون دوازدهم: برای رضایت دیگران، کاری رو انجام نده که دوست نداری.
قانون سیزدهم: سعی کن ببخشی، اما فراموش نکن.
قانون چهاردهم: در هیچ حالتی، سطح خودت رو به اندازه طرف مقابلت پایین نیار.
قانون پانزدهم: حرفی رو که نمیپسندی تائید نکن.
قانون شانزدهم: به کسانی لطف کن که استحقاقش رو داشته باشن، لطف تورو وظیفت ندونن و سپاسگزار باشن.
قانوون هفدهم: با کسی که ازش خوشت نمیاد، همنشینی نکن.
قانون هجدهم: در یاد دادن، بخشنده باش.
قانون نوزدهم: از کسی ناراحت هستی بهش بگو، ناراحتیتو بگو، دلیلش رو بگو و انتظار عذرخواهی داشته باش.
قانون بیستم: عاشقی کن.
➕ یک توصیه مهم برای کسانی که دوره ی اشنایی قبل از ازدواج را میگذرانند:
➖ ازدواج
با کسی که مدام در گذشته شما دنبال اینست که ببنید با کسی رابطه داشتید یا خیر
با کسی که دنبال آتو گرفتن از شما است تا ثابت کند که فکر منفیش در مورد شما درست بوده
با کسی که هر لحظه باید به او ثابت کنید که راست می گویید
با کسی که برای کنار او ماندن باید خودتان را تغییر دهید
با کسی که اگر پشت خط تلفن شما بیاید و شما نتوانید پاسخ وی را بدهید بعد از آن از شما بازجویی می کند
با کسی که هر لحظه باید گزارش دهید کجا بودید با کی بودید
با کسی که مدام به شما شک دارد
با کسی که مدام به شما می گوید این رفتارت اشتباه است
با کسی که در هر بحثی اگر حتی خودش خطا کرده باشد باز طوری رفتار میکند که شما مجبور به عذرخواهی بشوید و احساس کنید این شما هستید که اشتباه کردید.
با کسی که تصویری از همسر آینده اش در ذهن خود ساخته که با شما متفاوت است و تمایل دارد شما شبیه آن همسر خیالی وی شوید ازدواج نکنید.
در ۱۵ سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر میدانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در ۲۰ سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در ۲۵ سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم میكند.
در ۳۰ سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در ۳۵ سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود میسازد.
در ۴۰ سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام میدهیم دوست داشته باشیم.
در ۴۵ سالگی یاد گرفتم كه ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق میافتد و ۹۰ درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان میدهند.
در ۵۰ سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است.
در ۵۵ سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در ۶۰ سالگی متوجه شدم كه بدون عشق میتوان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در ۶۵ سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.
در ۷۰ سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.
در ۷۵ سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر میكند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه میدهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.
در ۸۰ سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در ۸۵ سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.
درباره این سایت